Im phnA

q

یک لیوان آب و چند تا قرص، همه رو چشم بسته سر می کشم

دمر می خوابم (هر چند می دونم و تا به حال نشده که دمر دراز بکشم و بشه که خوابم ببره)

هنوز هم چشمام بسته ست

توی دلم می شمرم یک.. دو... سه.... چهار.....

لبم رو آروم گاز می گیرم

بوی تنهایی تموم فضای ذهنم رو پر می کنه

طبق عادتم همه جا تاریکه

صدایی مدام در درونم میگه: چشمات رو ببند باز نکن به هیچ چیز فکر نکن آروم باش

حس می کنم دستش آروم آروم روی موهای نسبتا بلندم کشیده میشه

پر میشم از یک حس غریب

پلک هام تیک می زنند

با خودم میگم؛ این بار دیگه خواب نیست

پس هستی...

می خوام حرف بزنم

آروم لب هام رو باز می کنم

دلم می خواد راه بریم

توی یه جای بکر

جایی پر از برف

من بدوم و رد پاهام از تو دور بشن

تو دست هات رو باز کنی و من به طرف تو بیام

و آغوش گرمت پناهم باشه...

اینجا پر از سکوته

دلم نمی خواد چشمام رو باز کنم

 می خوام بخوابم

من رو ببوس

نوازش گرم دست خیالی ِ تو و لالایی سکوت شب

برای آسوده خوابیدنم کافیه





+ نوشته شده در یک شنبه 3 فروردين 1398برچسب:,ساعت 18:1 توسط phna |